نوشته های یک مسافر
نوشته های یک مسافر

نوشته های یک مسافر

تولدم

دیروز تولدم بود 

یه روز کاملا عادی . آدمی نیستم که زیاد شور و شوق تولد و جشن و کیک داشته باشم . خب برام سخته که سنم بالاتر بره و من هنوز نتونستم اون قدمی که میخوامو برای زندگیم بردارم .

دلیلش نمی دونم چیه. این روزا هزار تا تخیل و داستانای الکی میاد تو ذهنم . همش منفی همش سیاه.

سخته تو مملکتی زندگی کردن که همش استرسه.  استرس جنگ قحطی درگیری و ...

کمتر از یه ماه دیگه به عروسیم مونده و واقعا هیچ اشتیاقی براش ندارم .

به درسم نمی رسم. خلاصه که نمی دونم چه مرگمه.

از غر  زدن متنفرم. چه خودم غر بزنم چه سرم غر بزنن.

تنها چیزی که میخوام به خودم بگم اینه که خفه شو و به کارت برس. خیلیا از تو بدتر به جایی رسیدن  . ولی مشکلم اینه که انگار تمام مغز و اراده م نابود شده. 

همش ترس دارم مخصوصا وقتی که اینقدر تو منطقه تنش وجود داره. به اینکه تو خونه نشسته باشم و یه بمب و موشکی بزنن. 

و هنوز نمیفهمم که چرا مدارا کردن با دنیا براشون سخته

+مغزم نمیکشه

+شایعه شده کنکور عقب می افته،امیدوارم اینطور بشه.

+باید کمتر اخبار خاورمیانه و آمریکای لعنتی رو دنبال کنم تا آروم بشم 

+تو ذهنم یه زندگی خراب نقش بسته باید خرابش کنم و اون چیزی که میخوام و تو ذهنم بسازم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد