نوشته های یک مسافر
نوشته های یک مسافر

نوشته های یک مسافر

یه هفته گذشته

یه هفته از تولدم گذشته و من 28 ساله شدم.

روز تولدم قرار بود بریم شهرمون .دیدم هیج کسی تولدمو تبریک نگفت و جناب همسر هم اصرار داشت که بریم. صبح تا ظهرش وسیله جمع میکردم و خونه تمیز میکردم . پول و مدارکمو یادم رفت ببرم و وسط راه جریمه ی کرونایی شدیم . یعنی افتضاح بود. بعدشم که وقتی وارد خونه شدم برف شادی تو صورتم زدن و مثلا همگی سورپرایزم کردن. ازشون ممنونم ولی نمیدونن دیگه این چیزا خوشحالم نمیکنه. فقط ظاهر قضیه رو حفظ کردم. 

الان یه هفته س 28 ساله شدم و ترس نزدیک شدن به 30 سالگی و برباد رفتن  آرزوهام داره منو میکشه... 

احمقانه حالم بده

این چند روز خیلی تحت فشار کار و درس بودم مخصوصا کار که مجبور بودم تمام مدارک رو بررسی کنم تا یه کم خلوت بشن. از صبح تا ظهر یه کله پشت مانیتور قوز کرده کار میکردم . میدونم که احمقم و دارم گردن و کمر و چشممو نابود میکنم . انگیزه م واسه بیرون اومدن بیشتر شده . اصلا ولش نمیخوام درباره ی کار و اون اداره ی کوفتی حرف بزنم.

کمتر از پنجاه روز مونده به کنکور و من موندم با درسایی که برای اولین بار میخونم و برام غریبن. تمام اینا عصبیم کردن .میخوام کنکور تموم بشه و برم  دانشگاه .من دلم لک زده واسه درس و محیط آکادمیک . واسه تحقیق و پژوهش و آزمایش .

دیشب یکی از همکلاسی های دانشگاه تو اینستا پیام داد که چه خبر و این حرفا و کجا سرکاری. منم صبح جواب دادم و گفتم کجام و چه میکنم. گفت اااا چه خوب ازمون دادی قبول شدی؟

گفتم نه غیررسمی و قراردادی ام. گفت اهان فکر کردم مثل فلانی ازمون قبول شدی به هر حال همینم خوبه موفق باشی . 

این حرفش خیلی خوردم کرد حالم گرفته شد جوری که نتونستم هیچ کار مفیدی بکنم . میدونم نباید حرف مردم برام اهمیت داشته باشه ولی هنوز سختمه که حرفاشون برام اهمیت نداشته باشه .

خب سخته وقتی میبینم همه تو زندگیشون یه کاره ای شدن و من هنوز هیچی تو زندگیم ندارم.قبول دارم که تقصیر خودمه اما خانواده م هم کم مقصر نیستن.اون محیط خراب شده ای که به دنیا اومدم و بزرگ شدم . الان میخوام که جبران کنم این سالای هدر رفته رو.


+ فلفلا علف از آب در اومدن و کندمشون . نعناها خیلی خوب  رشد کردن

+ اینستامو تا بعد کنکور حذف کردم . تا چرت و پرت نبینم و حالم بد بشه .

+اخر این هفته مهمون داریم و درس تعطیله 

+ منتظر نتیجه ی خوبم حتی تو همین یک ماه

اردیبهشت دوست نداشتنی

به بچه های دایره گفتم میخوام تا کنکور یه روز در میون بیام. یه ماه وقت دارم که یه چیزی قبول بشم.قبلا هم به رییس دایره قبل بازنشستگی گفتم یه روز درمیون و قبول کرده بود.تو قراردادمم سه روز بوده نه اینکه هرروز برم.معاون بی شرف دایره غرغر کرد .مجبور شدم یه سری سند ببرم خونه.معلوم نیس کی باز کنم و بررسی کنم.فقط نمیدونم چطور بعضیا اینقدر عوضی هستن که منافع خودشون رو به کل زندگی و آینده ی یه نفرو ترجیح میدن. کاش هیچوقت پامو تو اون اداره ی کوفتی نمیزاشتم .دو سال از برنامه م عقب افتادم.به خاطر ماهی یه تومن پول. از همه چی اینجا متنفرم که عمرم داره اینجوری نابود میشه .

اخرش قرار شد چهارروز بیام و چهارشنبه و پنج شنبه نرم. امسال باید برم دانشگاه .هرجور شده باید قبول بشم.


+ اینجا همش گردوخاکه .نمیشه پیاده روی کرد .روی همه ی گل و گیاهای بالکنم اندازه یه بند انگشت خاک  نشسته .کی میشه از این شهر و مملکت فرار کنم.

ساعت کار اداره ها تا یک شده .مجبورم تو جهنم ظهر پیاده برم خونه اونم 40 دقیقه.به خاطر ماه رمضون هم نمیشه اب همراهم ببرم. برای اینکه هم سختیش کمتر بشه و هم وقتم هدر نره تو راه کتاب صوتی گوش میدم. با تاکسی هم نمیشه اومد چون کل درامد روزم رو باید کرایه بدم.بله من با روزی ده دوازده هزار تومن دارم کار میکنم.

میخواستم اخر هفته برم شهرمون که جاده ها رو بستن.در حالی که دنیا با وکسینه کردن داره به زندگی عادی بر میگرده ما همچنان محدودیت و جریمه و پیک چندم داریم.

دو روز دیگه تولدمه و اصلا خوشحال نیستم .

میگذره ولی سخت میگذره....


خانواده شوهر و کار مزخرفم

از وقتی پدر شوهر مرغداری زده یه روز خوش نداشتم. تمام روزای تعطیل تنها پسرش میره اونجا کمک چون حاضر نیس که کارگر بگیره.زنش هم همش پیشش بود و به هر بهونه ای میخواست ما رو بکشونه .چند بار رفتم و افتضاح گذشته . وسط بیابونه.خودشونم خیلی حال میکنن.

چی فکر می کردم چی شد .وقتی باهاش آشنا شدم گفتم مدرنه و طرز فکرش جدیده. بعد دیدم خانواده ش از اون ادمای خرافاتی و مذهبی هستن. نه میتونم عقایدمو بگم نه لباسی که میخوام بپوشم نه خیلی چیزای دیگه. تو شهر غریب افتادم دستشون و دارم ذره ذره نابود میشم.

دیشب بهش گفتم تصمیمم برای رفتن جدیه حتی بدون تو. هیچی نگفت همش میخواست با مسخره بازی و شوخی جمعش کنه.نمیفهمه که جدی هستم و دیگه پا پس نمیکشم.

سر کار هم اعصابمو خورد میکنن که کارو ببر خونه و همچنان مقاومت میکنم. تو فکرمه که بزنم بیرون ولی فعلا میمونم تا پول برای دندونام جمع کنم.

امان از جا و زمان بد...

تکنیک پومودورو

یکی از مشکلاتی که همه ی عمرم موقع کار و تحصیل داشتم این بوده که نمی تونستم روی کارم به مدت طولانی تمرکز کنم حالا به هر دلیلی.تکنیک پومودورو رو از خیلی وقت میدونستم ولی هیچ وقت اجراش نکرده بودم. وقتی شروع به استفاده ازش کردم فهمیدم که تمرکزم توی این بازه ی زمانی چقدر بالا رفته. چون به خودم الزام کرده بودم که این حجم از کار باید تو این مدت تموم بشه و همه ی نیروم صرف همون یه کار میشد تا محقق بشه.الان درس  و کارم و هر چیز دیگه ای با این تکنیک انجام میدم و نتیجه هم خوب بوده.

یکی از عیب هایی که داشتم هم کمال گرایی هست. اینکه همه چیز باید آماده باشه تا شروع کنم و همه چی باید انجام بشه و تو تایم کم کلی کار روی سر خودم میریختم که بیشترشون به انجام نمی رسید. مثلا اینکه چقدر منابع دارم برای زبان ولی هنوز فکر میکنم که کافی نیس در حالی که باید با همینا شروع میکردم . و ... 

من تازه در اواخر دهه ی 20 زندگیم معنی زندگی فهمیدم و الان میخوام  شروع کنم برای ساخت آینده م و از هیچی نه می ترسم و نه خجالت میکشم . اینکه بگن" سنت بالاس .همین کار مسخره ی بانک بدون بیمه و حقوق زیر دو تومن و بدون علاقه رو دنبال کن تا عمرت بگذره" و .. رو قبول نمی کنم. فقط یه بار زندگی میکنم  دوست دارم جوری باشه که آرزوشو دارم.

هفته های پیش یکی از کارمندای بانک میگفت یه سری از کارارو ببر خونه که زودتر تموم بشه. اصلا نمیبینه که من از صبح تا ظهر یه سره اونجا بدون استراحت کار میکنم و الان دارم جبران کم کاری کارمندای قبلی رو میکنم که همه چیو پشت گوش انداختن  و کارا رو هم تلنبار شده .منم گفتم که تو خونه وقت نمیکنم و فکر کنم بهش برخورد . الان که فکر میکنم میبینم اصلا برام مهم نیس و تکنیک نه گفتن چقدر مفیده . اگر میگفتم باشه و کارارو می آوردم خونه دفعه ی بعد توقعاتشون بالا میرفت و از این بدتر تایمی که میخوام در اختیار خودم باشه و برای آینده م تلاش کنم هم در اختیار این جماعت مفت خور و تنبل میزاشتم . 


+ هر روز بیشتر دارم کار با وسایل برقی که تو کابینت حبس شده ن رو یاد میگیرم و چه چیزای جالبی باهاش درست میکنم و چقدر سریع و راحت . مثلا وسایل قنادی خریدیم و شیرینی درست کردم که هم خوشمزه شد و هم خوشگل.

گل و گیاهام هم حسابی رشد کردن و به بالکن یه صفایی دادن. نعناها که یه روز بی حالن و یه رو شاداب . دو مدل تخم گل  کاشتم که الان اسمشونو نمیدونم اونا هم بزرگ شدن و کل نرده ی تراسو خواهند گرفت. فلفلا هم قد کشیدن در حد 5 سانتی متر  و گیاهای توخونه هم اوضاعشون خوبه.

خوبی بهار اینه که حس نشاط  و سرزندگی آدم بیشتر میشه . وقتی خودتو به این کارا مشغول کنی  اون خواب آلودگی بهار هم از بین میره .

رژیم غذایی عالی پیش میره .تو یک ماه فقط یه کیلو کردم و همینم خوبه ولی متوجه شدم که عضلاتم چقدر قوی تر و بدنم جمع و جور تر شده.

دمنوش بیشتر میخورم و نوشابه ی قند دارو جاشو با نوشابه دایت عوض کردم و دونه های چیا و کتون رو به رژیمم اضافه کردم و کلی تغییر خوب...

من این زندگی رو تغییر میدم و به خودم ثابت میکنم که ارزششو داره.