ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
از وقتی پدر شوهر مرغداری زده یه روز خوش نداشتم. تمام روزای تعطیل تنها پسرش میره اونجا کمک چون حاضر نیس که کارگر بگیره.زنش هم همش پیشش بود و به هر بهونه ای میخواست ما رو بکشونه .چند بار رفتم و افتضاح گذشته . وسط بیابونه.خودشونم خیلی حال میکنن.
چی فکر می کردم چی شد .وقتی باهاش آشنا شدم گفتم مدرنه و طرز فکرش جدیده. بعد دیدم خانواده ش از اون ادمای خرافاتی و مذهبی هستن. نه میتونم عقایدمو بگم نه لباسی که میخوام بپوشم نه خیلی چیزای دیگه. تو شهر غریب افتادم دستشون و دارم ذره ذره نابود میشم.
دیشب بهش گفتم تصمیمم برای رفتن جدیه حتی بدون تو. هیچی نگفت همش میخواست با مسخره بازی و شوخی جمعش کنه.نمیفهمه که جدی هستم و دیگه پا پس نمیکشم.
سر کار هم اعصابمو خورد میکنن که کارو ببر خونه و همچنان مقاومت میکنم. تو فکرمه که بزنم بیرون ولی فعلا میمونم تا پول برای دندونام جمع کنم.
امان از جا و زمان بد...
قبولی توی دانشگاه می تونه خیلی کمکتون کنه تا حالتون بهتر بشه.
دقیقا