نوشته های یک مسافر
نوشته های یک مسافر

نوشته های یک مسافر

خانواده شوهر و کار مزخرفم

از وقتی پدر شوهر مرغداری زده یه روز خوش نداشتم. تمام روزای تعطیل تنها پسرش میره اونجا کمک چون حاضر نیس که کارگر بگیره.زنش هم همش پیشش بود و به هر بهونه ای میخواست ما رو بکشونه .چند بار رفتم و افتضاح گذشته . وسط بیابونه.خودشونم خیلی حال میکنن.

چی فکر می کردم چی شد .وقتی باهاش آشنا شدم گفتم مدرنه و طرز فکرش جدیده. بعد دیدم خانواده ش از اون ادمای خرافاتی و مذهبی هستن. نه میتونم عقایدمو بگم نه لباسی که میخوام بپوشم نه خیلی چیزای دیگه. تو شهر غریب افتادم دستشون و دارم ذره ذره نابود میشم.

دیشب بهش گفتم تصمیمم برای رفتن جدیه حتی بدون تو. هیچی نگفت همش میخواست با مسخره بازی و شوخی جمعش کنه.نمیفهمه که جدی هستم و دیگه پا پس نمیکشم.

سر کار هم اعصابمو خورد میکنن که کارو ببر خونه و همچنان مقاومت میکنم. تو فکرمه که بزنم بیرون ولی فعلا میمونم تا پول برای دندونام جمع کنم.

امان از جا و زمان بد...

نظرات 1 + ارسال نظر
اسماعیل بابایی چهارشنبه 29 اردیبهشت 1400 ساعت 18:15 http://www.fala.blogsky.com

قبولی توی دانشگاه می تونه خیلی کمکتون کنه تا حالتون بهتر بشه.

دقیقا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد