نوشته های یک مسافر
نوشته های یک مسافر

نوشته های یک مسافر

سالگرد ازدواج

امروز سالگرد ازدواجمونه . دیشب با دسته گل سورپرایزم کرد و بعدش شام رفتیم بیرون .

البته اوردیم خونه . هنوز اعتماد به نفس ندارم جلوی مردم غذا بخورم.

بعد از ظهرش مادرش زنگ زد که بیا خیمه گاه و میخوام نشونت بدم و که بحث و پیچوندم. گاهی حس میکنم میدونه اخلاقم چیه ولی برای اینکه حرص منو در بیاره این کارا رو میکنه.

این روزا بدن درد شدم و نمیدونم چرا.

فقط بی حال افتادم رو تخت بدون هیچ انرژی و انگیزه ای.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد