نوشته های یک مسافر
نوشته های یک مسافر

نوشته های یک مسافر

هفته ی بیکاری

هفته ی دوم سال واقعا بدون بازدهی میگذره

میای اداره ولی نصف کارمندا هنوز مسافرتن،سیستم بسته شده ، خبری نیست و باید ساعت 7 صبح تا 3 بعدازظهر بیکار بچرخی .

با کتاب و گوشی و درس بگذره تا ساعت کاری تموم بشه.هرسال هم همینه .یکی نیست به اون احمقای بالا سری بگه حداقل تو این هفته دوم ،ساعت کاریو کمتر کنید 

یعنی چی بلند بشی بیای بیکار هم باشی

کلی وقت آدم الکی بره بخاطر هیچی

بقیه ی سال هم همینه .ساعت 7 ساعت میزنن  پشت میز تا هشت چرت میزنن بعد بلند میشن میرن صبحونه ساعت شده 9 صبح .بعد وب گردی و اینستا و  واتس اپ و تلگرام ،قاطیشم یکی دوساعت اگه بشه کار میکنن و میرن خونه.

سیستم اداری مملکت واقعا افتضاحه

الانم از بیکاری دارم این پست رو تو اداره مینویسم

+هنوز دارم اهداف امسالمو سبک سنگین میکنم

+ پیشرفت کردن سخته اما لذت داره

سالی که نکوست از بهارش پیداست

نوروز 1401 رفتیم به شهر خودمون 

کلی اتفاقات بد پیش اومده بود که من خبر نداشتم و باعث شد که عید خوبی نداشته باشم 

دور بودن این بدی رو داره که نمیدونی به خانواده ت چی میگذره .

همش هم به خاطر زیاده خواهی غریبه های از خود راضی

باعث شد به برنامه هایی که ریختم نرسم و هیچ کاری نکنم

موقع برگشتن هم گرفتار طوفان شن شدیم

امیدوارم بقیه سال به خیر بگذره


من و سندرومها

سندروم اول :

حدود سه سالی میشه که دچار سندروم روده ی تحریک پذیر یا همون ibs شدم که منشا عصبی داره و درمانی هم نداره

سندروم دوم:

تازگیا دچار سندروم دست بی قرار شدم اونم فقط شبها اتفاق می افته به طوری که دستم تو خواب ناخودآگاه به اطراف پرت میشه

انگار یه چیزی درونمه  که باعث میشه با چشمای گشاد روی تخت صاف بشینم. خود واقعیم خسته هست و میل شدید به حخواب داره و هرچی تلاش میکنم بخوابم انگار اون چیزی که خودم نیستم منو بیدار میکنه و با دستم یه چیزیو پس میزنه. میزنم زیر گریه و خنده قاطی با صدای بلند .

دیشب برای بار دوم این اتفاق افتاد . همسر وحشت میکنه و کاری نمیتونه بکنه

اصلا حال روحی خوبی ندارم 

نمی دونم قراره چه اتفاقی بیفته 

تمام روز بی انگیزه و بی انرژی با اینکه روزمو برنامه نوشتم

اما لیست کارام انجام نمیشه 

تو یه برزخ افتادم ....

سگ سیاه افسردگی و بلاتکلیفی

بدترین دوران رو سپری کردم

اما دیگه اخراشه 

کم کم دارم میفهمم چیکارکنم

حالم داره خوب میشه

افسردگی

بازم خیلی وقته که چیزی ننوشتم و همش به خاطر افسردگیه که سالهاست شروع شده و به حدی رسید که میخواستم خودمو از این زندگی خلاص کنم.

حتی داروها هم تاثیر نداشتن .همه ی حرفا و دل سوزیا و نیش و کنایه ها .

یه مدت  کاملا اشتهامو از دست دادم و یه دفعه 6 کیلو وزن کم کردم و قیافه م مثل مرده هایی  که تو ویدئو thriller  مایکل جکسون بودن،شده بود.

میخواستم از این شهر برم از شوهرم جدا بشم کارمو ول کنم.

تا اینکه یه بار با خودم فکر کردم که آخرش که چی و زدم زیر گریه .زار میزدم. بعد سبک شدم انگار اون بغض و ناراحتی و حال بد همراه قطره های اشک از وجودم شسته شده بود.

همین جمله ی آخرش که چی بهم هشدار داد که یه فکری بکن. نه مثل دفعه های قبل با اراده ضعیف و تصمیم پوشالی.درست و حسابی.

نشستم زندگی و اوضاعو بررسی کردم.اینکه چی دارم و چی میخوام . اینکه تکلیفمو با دیگران مشخص کنم .اینکه سنم رو به عنوان مانع و محدودیت نبینم. اینکه خودمو محکوم به قبول شرایط پیش اومده نکنم .و ....

نوشتم و نوشتم تا اینکه گفتم وقتشه از اول شروع کنی نه مثل دفعه های قبل ،حساب شده  و با برنامه.

گفتم باید یه حالی به خودم بدم به جسم و روحم.

برای جسمم میخوام ورزش روزانه و طبیعت گردی- بیشتر بیرون رفتن- غذای سالم - لباسای خوب و رسیدگی به ظاهرم رو داشته باشم.

برای روحم فعالیت هایی که حالمو خوب میکنه مثل  بیشتر با دیگران در ارتباط بودن  و کتاب - اهنگ-مرتب بودن دور و برم -چالش ها  ومهارت های جدید و  و ... داشته باشم.

اهدافمو سالانه و ماهانه و هفتگی مشخص کنم .

برای خودم هدف های بزرگ داشته باشم.

میخوام اون کسی که تو رویاهام هست و به واقعیت تبدیل کنم.

با خودم گفتم مجبور نیستم شرایط الان رو برای همیشه تحمل کنم . من آدم اداره و بانک نیستم ،قبول اما این میشه یه مرحله و پله برای قدم های بعد.

یاد گرفتم اگه چیزی اذیتم میکنه یا حذفش کنم یا تغییرش بدم.

 میخوام بگم "من قدیمی ، تا الان هر چی گذشته دیگه گذشته .باید باهات خداحافظی کنم و یه من جدید بسازم .بابت تجربه های خوب و بد ازت ممنونم ، اما دیکه همسفری باهات تموم شده و قراره همسفر جدیدی برای ادامه ی مسیرم داشته باشم.پس فقط باهات خداحافظی میکنم."

--------------------------------------------------------------------------

کارهایی که کردم و خیلی حالمو خوب کرده :

بیشتر بیرون رفتم و شهرو با دقت دیدم.

تصمیم گرفتم دیگه نوشابه نخورم.

درس خوندنو جدی و اصولی شروع کردم.

زبان خوندن رو شروع کردم از اول

بیشتر به ظاهرم میرسم .

بیشتر ریسک میکنم .مثلا چند روز پیش یه مار و انداختم دور گردنم . چقدر لمس پوستش کیف داشت.