نوشته های یک مسافر
نوشته های یک مسافر

نوشته های یک مسافر

بادخورک

امروز  صبح که رسیدم اداره . دوتا از همکارای خانم زودتر رسیده بود و  گفتن یه پرنده تو دستشویی گیر افتاده و اینقدر خودشو به در و دیوار زده که مرده.اینام جرات نکردن برن اینو برش  دارن.رفتم سراغش دیدم زنده س. رفتم آوردمش یه کم گذاشتیم سر حال بشه بعد گذاشتیمش تو بالکن و پرید رفت. یه بچه ها از این پروسه فیلم هم گرفته بود

اگر یک بادخورک پرستو پیدا کردیم چیکار باید بکنیم؟


 اینم عکسش


این از کار خوب اول صبح.

سیستم باز شده ولی هنوز کار زیاد نیست.

سر کار از بس وقت زیاد دارم هم درس میخونم هم مطالعه برای کارم دارم هم کتاب متفرقه میخونم هم زبان میخونم و بلاگ نویسی و کارای دیگه.

برم یه قهوه بزنم تا ببینیم چی پیش میاد

هفته ی بیکاری

هفته ی دوم سال واقعا بدون بازدهی میگذره

میای اداره ولی نصف کارمندا هنوز مسافرتن،سیستم بسته شده ، خبری نیست و باید ساعت 7 صبح تا 3 بعدازظهر بیکار بچرخی .

با کتاب و گوشی و درس بگذره تا ساعت کاری تموم بشه.هرسال هم همینه .یکی نیست به اون احمقای بالا سری بگه حداقل تو این هفته دوم ،ساعت کاریو کمتر کنید 

یعنی چی بلند بشی بیای بیکار هم باشی

کلی وقت آدم الکی بره بخاطر هیچی

بقیه ی سال هم همینه .ساعت 7 ساعت میزنن  پشت میز تا هشت چرت میزنن بعد بلند میشن میرن صبحونه ساعت شده 9 صبح .بعد وب گردی و اینستا و  واتس اپ و تلگرام ،قاطیشم یکی دوساعت اگه بشه کار میکنن و میرن خونه.

سیستم اداری مملکت واقعا افتضاحه

الانم از بیکاری دارم این پست رو تو اداره مینویسم

+هنوز دارم اهداف امسالمو سبک سنگین میکنم

+ پیشرفت کردن سخته اما لذت داره

سالی که نکوست از بهارش پیداست

نوروز 1401 رفتیم به شهر خودمون 

کلی اتفاقات بد پیش اومده بود که من خبر نداشتم و باعث شد که عید خوبی نداشته باشم 

دور بودن این بدی رو داره که نمیدونی به خانواده ت چی میگذره .

همش هم به خاطر زیاده خواهی غریبه های از خود راضی

باعث شد به برنامه هایی که ریختم نرسم و هیچ کاری نکنم

موقع برگشتن هم گرفتار طوفان شن شدیم

امیدوارم بقیه سال به خیر بگذره


من و سندرومها

سندروم اول :

حدود سه سالی میشه که دچار سندروم روده ی تحریک پذیر یا همون ibs شدم که منشا عصبی داره و درمانی هم نداره

سندروم دوم:

تازگیا دچار سندروم دست بی قرار شدم اونم فقط شبها اتفاق می افته به طوری که دستم تو خواب ناخودآگاه به اطراف پرت میشه

انگار یه چیزی درونمه  که باعث میشه با چشمای گشاد روی تخت صاف بشینم. خود واقعیم خسته هست و میل شدید به حخواب داره و هرچی تلاش میکنم بخوابم انگار اون چیزی که خودم نیستم منو بیدار میکنه و با دستم یه چیزیو پس میزنه. میزنم زیر گریه و خنده قاطی با صدای بلند .

دیشب برای بار دوم این اتفاق افتاد . همسر وحشت میکنه و کاری نمیتونه بکنه

اصلا حال روحی خوبی ندارم 

نمی دونم قراره چه اتفاقی بیفته 

تمام روز بی انگیزه و بی انرژی با اینکه روزمو برنامه نوشتم

اما لیست کارام انجام نمیشه 

تو یه برزخ افتادم ....

سگ سیاه افسردگی و بلاتکلیفی

بدترین دوران رو سپری کردم

اما دیگه اخراشه 

کم کم دارم میفهمم چیکارکنم

حالم داره خوب میشه