اجبار کردن چیز بدیه .حالا هر چی میخواد باشه . کلا تو عمرم مراسمای محرمو جایی نمیرم . اصلا نمیتونم چرت و پرتایی که اخوندا میگن تحمل کنم . اغراق عجیبی می کنن .
حالا همسر و خانواده ی همسر این ده شب منو کشتن که با مقاومت من روبه رو شدن . بگذریم ...
کتاب صوتی ای که این هفته گوش دادم اسمش 700 یکشنبه بود . از بیلی کریستال .
کلی هم دوره های اموزشی رایگان از سایت فرادرس گرفتم .خب رزومه ی من تقریبا خالیه .به خاطر اینکه هیچی از رزومه نمیدونستم و فکر نمی کردم که دانشگاه به درد نمیخوره. مدرکو که همه دارن .
جمعه رفتم برای ازمون مدرسی زبان . اون طرف که گفت برو اصلا نگفت که مدارک ببر و هزینه ی آزمون چقدر میشه . به هر حال رفتم ازمون. من که فقط خودم زبان خونده بودم .اکثرا یا داشجوی زبان بودن یا کلاس زبان تا سطح advance خوندن . پاک ناامید شدم . ولی وقتی رفتم برای اینترویو ، مسئولش گفت بد نبود .ولی با این اوضاع اگه جای اون اقا بودم ، شخصی مثل منو قبول نمیکردم.
یه مقدار مطلب تو لپ تاپ پیدا کردم که در رابطه با ارتباط با دیگرانه .من از لحاظ ارتباطی خیلی ضعیفم .همش تقصیر خانوادمه که منو تو خونه تقریبا حبس کرده بودن و از بچگی هر جا میرفتم برادرام مثل بادیگارد دنبالم بودن . به این خاطر خیلی مردم گریز و حتی اعتماد به نفس ضعیفی دارم.
از اول مهر شروع میکنم برای درس خوندن .طبق برنامه ی سازمان .
در کنارش فعالیت های مختلفو یاد می گیرم .دیگه اشتباه نمی کنم که همه ی وقتمو روی درس بذارم.
تغییر کردن سخته ، ولی به نفعمه .
تازگیا وقتی منتظرم یا یه کاری مثل آشپزی میکنم یه کتاب صوتی پلی میکنم و گوش میدم.
دو تا کتابی که گوش دادم یکیش خاطرات اشمید بود که ارایشگر هیتلر بود . واقعا رهبران اون موقع دنیا چه دل مشغولی هایی داشتن درباره ی مو و ریش و اصلاحشون در حالی کلی آدم کشته شد و کلی شهر نابود شد.
یکی دیگه هم کتاب آبجی خانوم صادق هدایت بود که آخرش ناراحت کننده بود . صادق هدایت محبوب ترین نویسنده برای من هست.
امروز سالگرد ازدواجمونه . دیشب با دسته گل سورپرایزم کرد و بعدش شام رفتیم بیرون .
البته اوردیم خونه . هنوز اعتماد به نفس ندارم جلوی مردم غذا بخورم.
بعد از ظهرش مادرش زنگ زد که بیا خیمه گاه و میخوام نشونت بدم و که بحث و پیچوندم. گاهی حس میکنم میدونه اخلاقم چیه ولی برای اینکه حرص منو در بیاره این کارا رو میکنه.
این روزا بدن درد شدم و نمیدونم چرا.
فقط بی حال افتادم رو تخت بدون هیچ انرژی و انگیزه ای.
مدتیه اومدم خونه ی مامان و بابام . و عملا هیچ کاری نمی کنم جز مرتب کردن فایلای لپ تاپ. هیچ وقت اینجا نتونستم کاری بکنم . یه محیط همیشه متشنج.
البته باید یاد بگیرم که به این ضعفم غلبه کنم .
برم خونه برنامه ریزی کنم .به ترسام غلبه کنم . وارد اجتماع بشم.
هنوز تحت درمانم و حالم خوب نشده ولی بالاخره خوب میشم .باور میکنم که هنوز برای شروع دیر نیست. 26 سالگی میتونه شروع حرکت به سوی موفقیت باشه .
کتاب خوندنم بیشتر شده. چند روز پیش کتاب جودی ابوت رو خوندم . درسته تو بچگی سریالشو دیده بودم ولی کارگردانا نمیتونن به خوبی نویسنده مضمون داستانو به تصویر بکشن. اونا حس خودشونو القا میکنن.ولی تو کتاب فقط خودتی و نویسنده .
کتاب خوندن یه مسکن فوق العاده س.
اگه اون آدمی که باید باشی نیستی از همین امروز تغییر کن .
همیشه کارهایی که دیگران ازش فرار میکنن،بهترین گزینه برای موفقیت هستند.
من نمیتونم جامعه رو تغییر بدم ولی خودمو میتونم.
تو زندگیم پیشرفتی نداشتم دلیلش هم فقط خودم بودم و خودم .
روی موفقیت ها و نقاط مثبت تمرکز میکنم.
معلوم نیس چقدر وقت دارم نمیخوام که همینی هم که مونده به افسردگی و بطالت بگذره.
برای امروز زندگی کن،آینده رو بساز و گذشته رو فراموش کن.
---------------------------------------------------------------------------
*اره میدونم که مشکل دارم .میدونم که افسردگی دارم.میدونم که به هیچ جایی نرسیدم.میدونم اطرافیانم از من متنفر شدن .میدونم که به اخر راه رسیدم .
ولی اخرش که چی ؟ چقدر تو تنهایی گریه کنم؟چه سودی داره؟ به کجا میرسم؟ کارم شده مرور کردن خاطرات و آرزوها . همسر میگه چرا فکر میکنی نمی تونی.میگم سنم بالا رفته . حس میکنم 80 سالمه و برای هر کاری دیره اونم تو سن 26 سالگی .از افسردگی دارم آب میشم ولی راهشو نمیدونم .به یه مدت ارامش فکری و خلوت نیاز دارم .با خودم روراست باشم و بفهمم با زندگیم چیکار کنم.
* هفتهی سختی خواهم داشت.
جملات بالا از ebook از خودمان شروع کنیم نوشته ی سعید سلیمانی هست . خوبه . یه کم ارومم کرد .