دیروز یه همکارای زن رو از دایره منتقل کردن که هنوز یه سال هم از اومدنش نگذشته بود و امروز یه زن دیگه از نمی دونم کدوم دایره ای اومد .اون قبلی چند ماه کار یاد گرفت حالا بردنش جای دیگه و باید اونجا هم کار یاد بگیره این جدیده هم باید کلی وقت بذاره تا کار یاد بگیره. از یه طرف این کارا هزینه ها رو تو سازمان بالا میبره از طرف دیگه م حس میکم سیاست اداره بر اینه که با چرخش شغلی افرادش کاری کنه که حوزه ی مهارتاشون بیشتر بشه .
اوضاع خانه ی پدری خوب نیس.مامانم دو ماهه اثاث ها رو جمع کرده که یه بنایی بکنن.در واقع خونه شون شبیه یه خرابه شده و باید تعمیر بشه ولی بابام لج کرده. هر دو تا لج کردن و دارن منو دیوونه میکنن . هفته ی پیش که اونجا بودم مامان گفت که یه نفر گفته بابات زن صیغه کرده. هی میگفت و میرفت رو اعصابم.
میدونین من ازدواج کردم تا از دستشون راحت بشم . از زجر بیست و چند ساله راحت بشم اما ولم نمیکنن. کل بچگیم هم تو دادگاه و پاسگاه و دعوا تو خونه و چیزی رو شکستن و جردادن و پاره کردن گذشته. هیچ وقت اروم نبودن.همیشه خودمو تو تنها اتاق خونه حبس میکردم که مثل سیاه چال بود نه پنجره ای نه هیچی .یه مهتابی به زور یه طرف اتاقو روشن میکرد.همش صدای دادو دعوا تو اتاق می اومد.نمیتونستم رو درسام تمرکز کنم وتو درس و مدرسه که علاقه م بود هیچ وقت پیشرفت نکردم.
بعد هم دانشگاه فقط یه چیزی تو یه شهر دیگه رفتم که از اینا دور بشم .شهری که دوست نداشتم رشته ای که دوست نداشتم. کل زندگیم اشتباه گذشت.
الانم که دارم اینا رو مینویسم تمام صورتم خیس از اشکه.
با خودم میگم ولش کن انرژیتو رو اینا نزار .کاری که باید 10 سال پیش شروع میکردی و الان شروع کن
+ تو پیاده روی امروز از بین کتابهای صوتی که گوش میدادم یکیش کتاب بچه ی مردم جلال ال احمد بود .تو راه اشک می ریختم. به این فکر میکردم که 99 درصد افراد این جامعه لیاقت پدرمادر شدن رو ندارن.
یه هفته از تولدم گذشته و من 28 ساله شدم.
روز تولدم قرار بود بریم شهرمون .دیدم هیج کسی تولدمو تبریک نگفت و جناب همسر هم اصرار داشت که بریم. صبح تا ظهرش وسیله جمع میکردم و خونه تمیز میکردم . پول و مدارکمو یادم رفت ببرم و وسط راه جریمه ی کرونایی شدیم . یعنی افتضاح بود. بعدشم که وقتی وارد خونه شدم برف شادی تو صورتم زدن و مثلا همگی سورپرایزم کردن. ازشون ممنونم ولی نمیدونن دیگه این چیزا خوشحالم نمیکنه. فقط ظاهر قضیه رو حفظ کردم.
الان یه هفته س 28 ساله شدم و ترس نزدیک شدن به 30 سالگی و برباد رفتن آرزوهام داره منو میکشه...
این چند روز خیلی تحت فشار کار و درس بودم مخصوصا کار که مجبور بودم تمام مدارک رو بررسی کنم تا یه کم خلوت بشن. از صبح تا ظهر یه کله پشت مانیتور قوز کرده کار میکردم . میدونم که احمقم و دارم گردن و کمر و چشممو نابود میکنم . انگیزه م واسه بیرون اومدن بیشتر شده . اصلا ولش نمیخوام درباره ی کار و اون اداره ی کوفتی حرف بزنم.
کمتر از پنجاه روز مونده به کنکور و من موندم با درسایی که برای اولین بار میخونم و برام غریبن. تمام اینا عصبیم کردن .میخوام کنکور تموم بشه و برم دانشگاه .من دلم لک زده واسه درس و محیط آکادمیک . واسه تحقیق و پژوهش و آزمایش .
دیشب یکی از همکلاسی های دانشگاه تو اینستا پیام داد که چه خبر و این حرفا و کجا سرکاری. منم صبح جواب دادم و گفتم کجام و چه میکنم. گفت اااا چه خوب ازمون دادی قبول شدی؟
گفتم نه غیررسمی و قراردادی ام. گفت اهان فکر کردم مثل فلانی ازمون قبول شدی به هر حال همینم خوبه موفق باشی .
این حرفش خیلی خوردم کرد حالم گرفته شد جوری که نتونستم هیچ کار مفیدی بکنم . میدونم نباید حرف مردم برام اهمیت داشته باشه ولی هنوز سختمه که حرفاشون برام اهمیت نداشته باشه .
خب سخته وقتی میبینم همه تو زندگیشون یه کاره ای شدن و من هنوز هیچی تو زندگیم ندارم.قبول دارم که تقصیر خودمه اما خانواده م هم کم مقصر نیستن.اون محیط خراب شده ای که به دنیا اومدم و بزرگ شدم . الان میخوام که جبران کنم این سالای هدر رفته رو.
+ فلفلا علف از آب در اومدن و کندمشون . نعناها خیلی خوب رشد کردن
+ اینستامو تا بعد کنکور حذف کردم . تا چرت و پرت نبینم و حالم بد بشه .
+اخر این هفته مهمون داریم و درس تعطیله
+ منتظر نتیجه ی خوبم حتی تو همین یک ماه
به بچه های دایره گفتم میخوام تا کنکور یه روز در میون بیام. یه ماه وقت دارم که یه چیزی قبول بشم.قبلا هم به رییس دایره قبل بازنشستگی گفتم یه روز درمیون و قبول کرده بود.تو قراردادمم سه روز بوده نه اینکه هرروز برم.معاون بی شرف دایره غرغر کرد .مجبور شدم یه سری سند ببرم خونه.معلوم نیس کی باز کنم و بررسی کنم.فقط نمیدونم چطور بعضیا اینقدر عوضی هستن که منافع خودشون رو به کل زندگی و آینده ی یه نفرو ترجیح میدن. کاش هیچوقت پامو تو اون اداره ی کوفتی نمیزاشتم .دو سال از برنامه م عقب افتادم.به خاطر ماهی یه تومن پول. از همه چی اینجا متنفرم که عمرم داره اینجوری نابود میشه .
اخرش قرار شد چهارروز بیام و چهارشنبه و پنج شنبه نرم. امسال باید برم دانشگاه .هرجور شده باید قبول بشم.
+ اینجا همش گردوخاکه .نمیشه پیاده روی کرد .روی همه ی گل و گیاهای بالکنم اندازه یه بند انگشت خاک نشسته .کی میشه از این شهر و مملکت فرار کنم.
ساعت کار اداره ها تا یک شده .مجبورم تو جهنم ظهر پیاده برم خونه اونم 40 دقیقه.به خاطر ماه رمضون هم نمیشه اب همراهم ببرم. برای اینکه هم سختیش کمتر بشه و هم وقتم هدر نره تو راه کتاب صوتی گوش میدم. با تاکسی هم نمیشه اومد چون کل درامد روزم رو باید کرایه بدم.بله من با روزی ده دوازده هزار تومن دارم کار میکنم.
میخواستم اخر هفته برم شهرمون که جاده ها رو بستن.در حالی که دنیا با وکسینه کردن داره به زندگی عادی بر میگرده ما همچنان محدودیت و جریمه و پیک چندم داریم.
دو روز دیگه تولدمه و اصلا خوشحال نیستم .
میگذره ولی سخت میگذره....
از وقتی پدر شوهر مرغداری زده یه روز خوش نداشتم. تمام روزای تعطیل تنها پسرش میره اونجا کمک چون حاضر نیس که کارگر بگیره.زنش هم همش پیشش بود و به هر بهونه ای میخواست ما رو بکشونه .چند بار رفتم و افتضاح گذشته . وسط بیابونه.خودشونم خیلی حال میکنن.
چی فکر می کردم چی شد .وقتی باهاش آشنا شدم گفتم مدرنه و طرز فکرش جدیده. بعد دیدم خانواده ش از اون ادمای خرافاتی و مذهبی هستن. نه میتونم عقایدمو بگم نه لباسی که میخوام بپوشم نه خیلی چیزای دیگه. تو شهر غریب افتادم دستشون و دارم ذره ذره نابود میشم.
دیشب بهش گفتم تصمیمم برای رفتن جدیه حتی بدون تو. هیچی نگفت همش میخواست با مسخره بازی و شوخی جمعش کنه.نمیفهمه که جدی هستم و دیگه پا پس نمیکشم.
سر کار هم اعصابمو خورد میکنن که کارو ببر خونه و همچنان مقاومت میکنم. تو فکرمه که بزنم بیرون ولی فعلا میمونم تا پول برای دندونام جمع کنم.
امان از جا و زمان بد...