یکی از مشکلاتی که همه ی عمرم موقع کار و تحصیل داشتم این بوده که نمی تونستم روی کارم به مدت طولانی تمرکز کنم حالا به هر دلیلی.تکنیک پومودورو رو از خیلی وقت میدونستم ولی هیچ وقت اجراش نکرده بودم. وقتی شروع به استفاده ازش کردم فهمیدم که تمرکزم توی این بازه ی زمانی چقدر بالا رفته. چون به خودم الزام کرده بودم که این حجم از کار باید تو این مدت تموم بشه و همه ی نیروم صرف همون یه کار میشد تا محقق بشه.الان درس و کارم و هر چیز دیگه ای با این تکنیک انجام میدم و نتیجه هم خوب بوده.
یکی از عیب هایی که داشتم هم کمال گرایی هست. اینکه همه چیز باید آماده باشه تا شروع کنم و همه چی باید انجام بشه و تو تایم کم کلی کار روی سر خودم میریختم که بیشترشون به انجام نمی رسید. مثلا اینکه چقدر منابع دارم برای زبان ولی هنوز فکر میکنم که کافی نیس در حالی که باید با همینا شروع میکردم . و ...
من تازه در اواخر دهه ی 20 زندگیم معنی زندگی فهمیدم و الان میخوام شروع کنم برای ساخت آینده م و از هیچی نه می ترسم و نه خجالت میکشم . اینکه بگن" سنت بالاس .همین کار مسخره ی بانک بدون بیمه و حقوق زیر دو تومن و بدون علاقه رو دنبال کن تا عمرت بگذره" و .. رو قبول نمی کنم. فقط یه بار زندگی میکنم دوست دارم جوری باشه که آرزوشو دارم.
هفته های پیش یکی از کارمندای بانک میگفت یه سری از کارارو ببر خونه که زودتر تموم بشه. اصلا نمیبینه که من از صبح تا ظهر یه سره اونجا بدون استراحت کار میکنم و الان دارم جبران کم کاری کارمندای قبلی رو میکنم که همه چیو پشت گوش انداختن و کارا رو هم تلنبار شده .منم گفتم که تو خونه وقت نمیکنم و فکر کنم بهش برخورد . الان که فکر میکنم میبینم اصلا برام مهم نیس و تکنیک نه گفتن چقدر مفیده . اگر میگفتم باشه و کارارو می آوردم خونه دفعه ی بعد توقعاتشون بالا میرفت و از این بدتر تایمی که میخوام در اختیار خودم باشه و برای آینده م تلاش کنم هم در اختیار این جماعت مفت خور و تنبل میزاشتم .
+ هر روز بیشتر دارم کار با وسایل برقی که تو کابینت حبس شده ن رو یاد میگیرم و چه چیزای جالبی باهاش درست میکنم و چقدر سریع و راحت . مثلا وسایل قنادی خریدیم و شیرینی درست کردم که هم خوشمزه شد و هم خوشگل.
گل و گیاهام هم حسابی رشد کردن و به بالکن یه صفایی دادن. نعناها که یه روز بی حالن و یه رو شاداب . دو مدل تخم گل کاشتم که الان اسمشونو نمیدونم اونا هم بزرگ شدن و کل نرده ی تراسو خواهند گرفت. فلفلا هم قد کشیدن در حد 5 سانتی متر و گیاهای توخونه هم اوضاعشون خوبه.
خوبی بهار اینه که حس نشاط و سرزندگی آدم بیشتر میشه . وقتی خودتو به این کارا مشغول کنی اون خواب آلودگی بهار هم از بین میره .
رژیم غذایی عالی پیش میره .تو یک ماه فقط یه کیلو کردم و همینم خوبه ولی متوجه شدم که عضلاتم چقدر قوی تر و بدنم جمع و جور تر شده.
دمنوش بیشتر میخورم و نوشابه ی قند دارو جاشو با نوشابه دایت عوض کردم و دونه های چیا و کتون رو به رژیمم اضافه کردم و کلی تغییر خوب...
من این زندگی رو تغییر میدم و به خودم ثابت میکنم که ارزششو داره.
این چند روز کلی مطالعه کردم برای موفقیت فردی ،برنامه ریزی، چگونه تصمیم گرفتن و آدمای دور و بر و خروج از محدوده ی امن و این چیزا ....
کارای جدید کردم از گیاه کاشتن تا پختن مربا برای اولین بار (من با شکر کم دوست دارم . جوری که مزه ی اصلی اون چیزی که مربا میشه بمونه )
مادر شوهر شروع به خونه تکونی کرده . دو تا دختر داره و یه نفر از بیرون گرفته بازم پیغوم پسغوم فرستاده که بیا کمک. منم که مشغله داشتم و نرفتم . میدونستم برم همه کارا می افته گردن من .از طرفی من یه ماه دست تنها خونه تکونی کردم و هیشکی نگفت زنده ای یا نه ..کمک که بماند....
از وقتی که تصمیم گرفتم رشته های پایه و تحقیقاتی رو تو برنامه م بزارم آرامش عجیبی گرفتم.
انگار ته وجودم میدونم من مال پزشکی و دندون و دارو و پرستاری و خلاصه ،بیمارستان و مریض نیستم.
پیاده روی و ورزش و یوگای صبح هم ادامه داره و واقعا موثره.
سر کار هم که یه روز در میون هستیم. مثلا یه روز دور کاری هستیم. از اون شغلایی هست که فقط نگاهم به ساعته که زودتر ظهر بشه و برم خونه. واقعا زندگیم اونچیزی نبوده که آرزوشو داشتم و الان میخوام تغییرش بدم. من که ماه دیگه 28 ساله میشم. مصمم و جدی .نمیخوام موقع پیری حسرتش تو دلم بمونه. به خاطرش همه کاری میکنم. تا الان زمان گرانبهامو سر هیچ و پوچ و آدمای مزخرف تباه کردم. دیگه قرار نیس از این اتفاقا بیفته .
حال این روزام زیاد خوب نیس . بلاتکلیفم . از یه طرف دلم میخواد برم یه رشته ی پایه بخونم که کار تحقیقاتی و آزمایشگاهی که عاشقشم داشته باشه . از طرف دیگه همه انتظار دارن برم پزشکی که از شرایطش بدم میاد. از بیمارستان و آه و ناله ی مریض و گذروندن کلی سال با مکافات . یه طرف میگم خب اینا دوس دارن که من دکتر بشم که پز بدن. ولی به چه قیمت ؟؟ در حالی که من دوست دارم ریشه و اساس چیزی رو بدونم . یه طرفم میگم برو دنبال دلت برو یه رشته ی تحقیقاتی بخون و پذیرش بگیر .
اونور زندگیتو بساز . اینجا به هیچ جا نمیرسم . تا الان که نرسیدم بقیه ش هم همینه . چون این سیستم برام غیر قابل تحمله.
برای اینکه حالم بهتر بشه با ارامش درس میخونم و برام مهم نیس که مباحثو تموم کنم یا نه. شروع کردم زبان خوندن و اهنگای خارجی رو یاد میگیرم . هرروز میرم پیاده روی و تغذیه م رو اصلاح کردم و کتاب که بهترین سرگرمیمه.
وقتی به چیزی که میخوام فکر میکنم روحم تازه میشه و حس میکنم میتونم مفید باشم.
دارم به این فکر میکنم کی مسیر زندگیم عوض میشه. مجبور نباشم تو بانک کوفتی جون بکنم تا دوزار گیرم بیاد . جایی زندگی کنم که دوس دارم و اون زندگی ای که دلم میخواد . تا کی برای بچه دار شدن مقاومت کنم و چه جوری همسرو راضی کنم که چند سال دیگه اگر شرایط جور شد از اینجا بریم. نمی دونم ازچی اونجا میترسه؟؟؟ به چی اینجا دلشو خوش کرده ؟
این فکرا داره دیوونم میکنه. سعی میکنم سریع خودمو به کاری مشغول کنم که هم حواسم از فکرای چرت دور بشه هم اینکه یه کوچولو به پیشرفتم کمک کنه.
تعطیلات عید تموم شد .
الان وضعیت کل کشور دوباره قرمز شده و همه ی محدودیت ها برگشتن در حالی که دنیا با واکسیناسیون سراسری داره به زندگی عادی بر میگرده و اینجا هم همه چیز تقصیر مردمه. جالبه که حق انتخاب هم نداری که اقای مسئول من نمیخوام واکسن روسی یا چینی یا ایرانی بزنم . من به انتخاب و صلاحدید خودم میخوام فایزر بزنم همونجوری که خودتون زدین . خب مردم که اهمیتی ندارن اصلا کل مردم باید بمیرن .براشون مهم نیس.
یه ساله زندگی زهر شده با استرس و عذاب این ویروس و مسئولا هیچ غلطی نمیکنن .لعنت بهشون .....
از برنامه درسیم عقبم .همه ی کارای دیگه م رو کنار گذاشتم .امسال سال آخره و اگر قبول نشم همه چیز تموم میشه باید تا آخر عمرم زندگی یکنواخت و پوچی داشته باشم.
تغذیه م افتضاح شده به خاطر استرسمه. ورزش نمیکنم و همه چی بد شده.
امروز رفتم پیاده روی و به تغذیه م رسیدم و حالم خیلی خوبه . این هفته ماه رمضون شروع میشه و یه ماه تظاهر کردن ملت رو باید تحمل کنم. به جرات میگم بالای 70 درصد مردم روزه نمیگیرن. میگن روزه برای اینه که حال گرسنگانو درک کنیم . خب غذا نخور ولی اون فقیر گرسنه آب که گیرش میاد . 16-17 ساعت بدنتو دی هیدراته نگه داری که چی بشه ؟؟
چقدر دلم پره ... هر روز توی این مملکت بودن از تو جهنم بودن بدتره.
نیاز به حال خوب دارم ...
وقتی اولین بار با همسرم تو دانشگاه آشنا شدم اون موقعها فیس بوک و وایبر بیشتر تو بورس بود . یادمه یه عکس گلابی برای هم میفرستادیم و همش به هم گلابی میگفتیم. الانم با تغذیه ی بدی که داره خودش رسما تبدیل به گلابی شده .اگه اینجا گفتم اقای گلابی بدونین که منظورم جناب همسره.
دیشب که داشتیم از پیش خانواده ش برمیگشتیم دیدیم که یه پیکان که راننده ش یه پیرمرد بود رفته تو جدولایی که واسه جدا کردن وسط خیابون گذاشته بودن و گیر کرده بود. بیچاره کاری از دستش بر نمیاومد و همونجوری تو ماشین نشسته بود .هیچکسی هم نیومده بود کمکش کنه. اقای گلابی رفت کمکش و کم کم مردم جمع شدن تا ماشینو بلند کنن .صحنه ی قشنگی بود یاد اون فیلم افتادم که یه نفر پاش بین قطار و ایستگاه گیر کرده بود و مردم توی ایستگاه قطارو هل دادن تا طرف پاشو در بیاره . با خودم گفتم درسته مشکلات جامعه مردمو خسته و بی رحم کرده ولی هنوزم ته وجود این مردم مهربونی و لطف هست .اگر این یه سری معلوم الحال کشورو نابود نمیکردن ،به جرات میتونم بگم که با وجود این مردم میتونستیم یکی از بهترین کشورهای دنیا بشیم . حیف که کاری کردن که هر کسی فقط به فکر منافع خودش باشه.حیف...